ورود به عالم مدرسه
انگار برای یک مادر روز آرام کم پیدا میشود. روزی که بدون دغدغه سپری شود و نخواهی برای فرار از بدیها تصمیم های جدیدی بگیری. دوستی میگفت تو هویتت اینجاست و نمیتوانی در جای دیگر آارمش داشته باشی. نمیدانم اگر جای دیگر باشم نمیتانم بنویسم یا شعر بگویم...یا ترجمه کنم یا خودم باشم؟؟؟ و وقتی مادر سهیت مدام اسم جگر گوشه ات جلوی چشمهایت تکرار میشود و تصویرش روبرویت تکان می خورد. آیا اگر اینجا نباشد همه چیز بهتر است؟ آیا جای دیگر نمیتواند آرامتر و راحت تر زندگی کند؟ آیا میتواند روزی از اینجا برود؟ اصلا دوست دارد که برود؟ بعد میان دو دلی زننده ای گیر میکنی. اصلا تو در چه حد حق دخال در سرنوشت کودکت را داری. میتوانی بدانی و مطمئن باشی تصمیم تو برایش خوب اس...